● ...*
.
.
.
1. امروز شايد اولين روزيست که هواي ابري دلم را زده است. اين ابري که اينجاست غريبه ست با من. نميدانم چرا، اما اينطور مينمايد. ديگر خبري ازان حس هميشگي نيست. پاهايم با خاک و چشمهايم با اين افق بسته بيگانه اند. چيزي تغيير کرده است. چيزي که هنوز جنسش را نميدانم. اما حضورش نرم نرمک پر رنگ تر ميشود. شايد بي معني بنمايد اما هيچگاه، مطلقا هيچگاه، آفتاب را انتظار نکشيده ام، اما اکنون چرا. منتظرم تا شايد اين ابر بيگانه برود...
2. آمدن کسي را هميشه انتظار کشيده ام، نميدانم چه کسي و نميدانم از کجا اما ايماني بوده، حسي، چيزي... به دنبالش نگشته ام، شايد از تنبلي، شايد از رخوت و شايد از شدت ايماني که نگاه را به بدرقه روانه ميسازد و نه پا را، حس ميکنم اينهمه سال را بر پاي ايستاده ام به انتظار، و نشستن البته گناهي ست...
3. در لحظه اي نامنتظر رسيد، آنگاه که از هميشه بيشتر سر به زير افکنده بودم و خسته ازينهمه انتظار به دنبال چارپايه اي ميگشتم تا لختي بياسايم، شايد هم به دنبال زميني تا عمري...
4. اين طولاني ترين و گرمترين استقبال ممکن بود از پس سالهاي خاکستر، نگاه و بازهم نگاه. سکوت و بازهم سکوت...
5. استقبالش را آغوش گشودم، دويدن ناممکن مينمود براي اين زانوان به رخوت خو کرده ، با سر شتافتم...
6. آن آغوش خالي ماند و آن لبخند محو شد. خسته بود و منتظر، او نيز چارپايه اي مي جست تا چشم به راهي بدوزد، به انتظاري که پايانش من نبودم...
7. بازگشت را شانه به شانه و دست در دست مي آييم تا نيم آن چارپايه محقر مجال آسودگيمان باشد...
8. انتظارم به پايان نرسيد اما ديگر منتظر نيستم. او که بايد مي آمد همينجاست، کسي که منتظر من نيست...
.
.
.
*هر نوشته اي توصيف نامي بود که پيش ازان ميآمد، اما اين يکي مانده در حسرت نامي، دچار بي ريشگي ، حسرتي براي آغاز و تمنايي براي پايان و بگذرم...