مهاجم
Saturday, June 03, 2006
هیچ وقت با یه عادم عاشق بحث نکن
.
.
چونکه دیونست
Wednesday, February 01, 2006
● ...*
.
.
.
1. امروز شايد اولين روزيست که هواي ابري دلم را زده است. اين ابري که اينجاست غريبه ست با من. نميدانم چرا، اما اينطور مينمايد. ديگر خبري ازان حس هميشگي نيست. پاهايم با خاک و چشمهايم با اين افق بسته بيگانه اند. چيزي تغيير کرده است. چيزي که هنوز جنسش را نميدانم. اما حضورش نرم نرمک پر رنگ تر ميشود. شايد بي معني بنمايد اما هيچگاه، مطلقا هيچگاه، آفتاب را انتظار نکشيده ام، اما اکنون چرا. منتظرم تا شايد اين ابر بيگانه برود...
2. آمدن کسي را هميشه انتظار کشيده ام، نميدانم چه کسي و نميدانم از کجا اما ايماني بوده، حسي، چيزي... به دنبالش نگشته ام، شايد از تنبلي، شايد از رخوت و شايد از شدت ايماني که نگاه را به بدرقه روانه ميسازد و نه پا را، حس ميکنم اينهمه سال را بر پاي ايستاده ام به انتظار، و نشستن البته گناهي ست...
3. در لحظه اي نامنتظر رسيد، آنگاه که از هميشه بيشتر سر به زير افکنده بودم و خسته ازينهمه انتظار به دنبال چارپايه اي ميگشتم تا لختي بياسايم، شايد هم به دنبال زميني تا عمري...
4. اين طولاني ترين و گرمترين استقبال ممکن بود از پس سالهاي خاکستر، نگاه و بازهم نگاه. سکوت و بازهم سکوت...
5. استقبالش را آغوش گشودم، دويدن ناممکن مينمود براي اين زانوان به رخوت خو کرده ، با سر شتافتم...
6. آن آغوش خالي ماند و آن لبخند محو شد. خسته بود و منتظر، او نيز چارپايه اي مي جست تا چشم به راهي بدوزد، به انتظاري که پايانش من نبودم...
7. بازگشت را شانه به شانه و دست در دست مي آييم تا نيم آن چارپايه محقر مجال آسودگيمان باشد...
8. انتظارم به پايان نرسيد اما ديگر منتظر نيستم. او که بايد مي آمد همينجاست، کسي که منتظر من نيست...
.
.
.
*هر نوشته اي توصيف نامي بود که پيش ازان ميآمد، اما اين يکي مانده در حسرت نامي، دچار بي ريشگي ، حسرتي براي آغاز و تمنايي براي پايان و بگذرم...
Tuesday, January 31, 2006
لعنتي !برام شدي مثل خدا.
ولي !
متاسفم من خداپرست نيستم
.
.
.
اعتقاد انتظار مياره...پرستشم همينطور...تو به خدا معتقدي ..اونو ميپرستي.بهش ايمان داري..خوب درست.ولي الكي كه نيست..مي پرستي چون چيزي ازش مي خوايي ، حاجت داري ، نياز داري......نمي دونم؟ .ولي اگه نيازي نداشتي همينقدر پايبند بودي؟ نگو نه؟..بيشتر فكر كن..يكم بيشتر...همه ما يه سري آرزوها داريم هدف داريم..براي رسيدن بهش تلاش ميكنيم..هميشه سعي ميكنيم كه يكي تو اين راه كمكمون كنه
حتما ميگي چه كسي بهتر از اون... قبول. ولي وقتي تو زندگي كاري كني كه مجبور باشي منتظر بموني.زندگي برات كش مياد ميشه آدامسي كه چسبيده ته كفشت..خسته ميشي ، فرسودت ميكنه...
خوب، اگه نيازيت بر آورده نشد چي؟ بازم مؤمن باقي ميموني؟..بازم به همون اعتقادات قلبيت پايبند هستي.نه به كلام نه به گفتار ته ته دلت بازم قبولش داري...يا نه اون موقع پس ميزني...جا ميري ..بيخيال ميشي
ميدوني؟ اينم يه جور بازيه..سعي نكن از كسي اونقدر انتظار داشته باشي.تا بعدا تنوني قبولش كني...
يه چيز ديگه معجزه وجود نداره..هيچوقت نبوده...معجزه منم، تويي ..معجزه رو بايد ساخت..خودت بايد بوجودش بياري.
حالا بلند شو ..الكي دستاتو به آسمون دراز نكن..با اين كارا به جايي نميرسي...شايد خدا خودت باشي
Monday, January 16, 2006
... به آنان بنگر که دلدادگانند ،
آنگاه که اعتراف ، يکباره آغاز می شود
چه زود دروغ در پی می آيد ...
.
.
پیش نوشت:بعضی نوشته هایک ضریه کوچیکند, یک تلنگر ..برای گرد گیری... برای پوف غبار قدیمی خاطراتت
.
.
.
گاهي وقتها تنها يك آن است. يك پاسخ.يك نگاه. يك حركت. و تا بيايي به خودت بجنبي نخ بادبادك پاره شده است. از دستت در رفته است.هر چه بدوي , هر چه تقلا كني هم سودي ندارد. فرياد بزن. پا بر زمين بكوب. اعتراض كن. قهر كن. فكر چاره كن. اما گاهي وقتها ديگر دير است. دير. نخ بادبادك در دستت نيست و بادباك در بيكران آسمان گم مي شود. اولِ كار گمشده اي ست كه اميد بازيافتنش هست ,اما تا چشم بر هم بزني دور و دورتر مي شود. بادبادك تو مي شود يك لكهُ محو و كمرنگ. رنگ مي بازد و به ناگاه گم مي شود. در برابر چشمانِ ناباورت.
گاهي وقتها تنها يك آن است.
نخي كه پاره شده است. بادبادكي كه گم شده است
و تو كه ايستاده اي.گنگ.مبهوت. تنها.
.
.
نسیمی آمد قاصدکی* با خود آورد
Sunday, January 15, 2006
سر در گم .
کافی بود کسی ببيند ،
آسان بود ،
شايد آسان تر از بوئيدن يک گل .
اما همه دلباختهء تصوير بودند ،
هيچ کس نديد ، هيچ کس .
.
.
زمستون که مياد ، يه عالمه برف با خودش مياره ... برف سفيد ، که وقتی اون بالاست ، چه سبکه و تميز ، که وقتی مياد پايين ، انگار خسته می شه و خيس ... سردت می شه ، دستات يخ می کنن ، نوک دماغت قرمز می شه ، رو صورتت بلور های برف تبديل به قطره می شن و قِل می خورن و ميان پايين ... عيب نداره ... يه خورده پنجره رو ببند ، يه پولوور بزرگ ِ بزرگ پشمی بپوش ، از اونا که آدم توش گم می شه ، بشين جلوی شومينه ، يه فنجون چای داغ هم بذار جلوت ، و از پشت پنجره نگاه کن به بلور های برف که چه خوشحالن ... يادت باشه زمستون فقط يه مقدمه ست ، مقدمه ای برای بهار ... بهار که بياد ، باز سبز می شی و سبک و آفتابی ...
Monday, January 09, 2006
جدار تحمل
آستانهء انفجار
باور
ايمان
معجزه
سيکل معيوب مکرر ...
----------
میدونی؟. خیلی چیزا که فکر میکنی مطاقأ یعنی هیچ تردیدی توشون نیست.نسبی تر از اون چیزین که فکرشو کنی. حتی دوست داشتن هم نسبیه...نسبت به زمان و مکان عوض میشه.حتی نسبت به شرایط خودت....تو یه دوره زمانی یکی دوست داری ,براش میمیری,فکر میکنی که بهترین و تنها ترین کس برای تو ,ولی وقتی یه سری شرایط عوض می شه ,اول یکم تردید می کنی ,بعد بازم تردید می کنی,یه زمانی به دوست داشتنت شک میکنی, و آخر سر بوووووووم..همه چی به هم میریزه.....نه اینکه از اول دوسش نداشته باشی یا احساست واقعی نبوده.نه.. البنه عکسشم صادقه , برا همین بود که همیشه میگفتم تا وقتی که همه چیز ناپایداره , تا وقتی که همه چیز ثابت نشده.دریچه دلت رو برا کسی باز نکن که بپره توش که بعدا مجبور باشی بندازیش بیرون.
عشق؟ هووووم؟ شاید اونم نسبی باشه. شاید با مروره زمان کهنه بشه.
اصلا می دونی اگه نتونی اینارو با زمان وفق بدی برات کهنه میشن...خاک میگیرن....یا شاید می پوسن. در ضمن این معنی تکراری شدن رو نمی ده...تکراری شدن برا وقتیه که همه چیز ثابتِ
----------
عزیز من ا نقدر ادعا نکن که دلت سنگه و سخته و...مطمئن باش با اولین "دوست دارم" ریۀ...
----------
با این بارونی که میاد فکر کنم باید کارارو ول کنم برم تو یه رستوران کار بگیرم
Friday, January 06, 2006
آسمان صاف بود
ماهی پنداشت درياست ,
پريد .
.
.
انگار بعد این همه مدت دارم به حرف ای تو میرسم. حق داشتی. همه چیز باید سر جای خودش قرار بگیره..نمیشه به زور چیزیو تغیر داد. این به زور تغییر دادن مساوی با نابودی خیلی چیزای دیگه ست,که مهمترینش خودتی
قبول در برابر بعضی چیزا نباید مقاومت کرد.باید گذاشت روال عادی خودشو طی کنه...ولی قبول کن بعضی جاهام باید سخت وایساد...تقدیرو به هر نحوی میشه عوض کرد. به هر نحوی...ولی باید بیبنی که ارزش قیمتی که براش می پرداز یو داره یا نه!.
حالا من اینجام و مجبورم خیلی چیزارو از نو بسازم..حتی خیلی از فکرامو دوباره نو کنم...زمانیکه که گذشته و تاوانی که باید پس بدم.مهم نیست که من مستحقق چنین تاوانی بودم یا نه.به هر حال باید یه فکری به حال خودم بکنم
----------
از فکرای وحشی و خلاق خوشم میاد. از کسایی که بدون ترس فکر میکنن ....,بدون تردید.این آدما همیشه یه الگو می شن برای کپی
بردارا
----------
شوخی شوخی شد يه جور ديگه ! ... يه روز کشکی ، يه عالمه حرفای کشکی ، يه اختراع کشکی ، و يه بازی کشکی ... هوووم ... بازی ؟
----------

میگن آدمهای پاک فکرای پاک دارن
باور نکن!